۱۲/۲۹/۱۳۹۵

به بهانه ۲۹ اسفند، بخشی از یک رمان



بیش از نیم قرن است که ایرانیان با یاد و نام مردی به پیشوار نوروز می‌روند که هیچ حبس و حصری نتوانست غباری بر بزرگی یاد و خاطره‌اش بیندازد. به بهانه ۲۹ اسفندماه که یادآور نام و خاطره رهبر جنبس ملی‌شدن صنعت نفت است، بخشی از رمان «بازی‌های مردانه» را اینجا تقدیم می‌کنیم که به ماجرای کودتا علیه دولت ملی می‌پردازد. طبیعتا یک پست تلگرامی ظرفیت کافی ندارد و برای ادامه متن باید به خود کتاب مراجعه کنید:

«صبح پس از آن کودتا که داغ نفرینش برای همیشه بر زندگیِ‌ همه زده شد، آفتاب از لای شاخ و برگ درختان باغ عبور می‌کرد و از پشت شیشه‌های پنجره بر صورتش می‌تابید. این خاطره خیلی خوب در ذهنش باقی مانده بود. ده سال بیشتر نداشت، اما بر خلاف برادر بزرگ‌ترش خطر را خیلی خوب احساس کرده بود. اگر کودتای دوم هم شکست می‌خورد و اگر نقشه‌های دیوانه‌وار «خارجی» نقش بر آب می‌شد، آن‌وقت مصدقی‌ها خیلی زود باغ مخفی‌گاه را پیدا می‌کردند و معلوم نبود چه بلایی سر آن‌ها بیاورند. این‌ها همه را از خلال مشاجرات روزهای قبل آقاجان شنیده بود با آن‌هم آدم‌های ناشناس که مخفیانه به باغ می‌آمدند و شبانه در سیاهی‌ها گم می‌شدند؛ و البته از خلال تمامی جنجال‌هایی که طی یک سال گذشته در خانه داشتند و آقاجان را به مرز جنون کشانده بودند.

باغ فشم، فقط ییلاق خانوادگی نبود؛ مخفی‌گاه آقاجان شده بود از چهار ماه پیش که «افشارطوس»، آن رییس کله‌شق و یک‌دنده‌ شهربانی تهران، داشت ماجرای املاک آقاجان را پی‌گیری می‌کرد. افتاده بود لای پرونده‌های خاک‌خورده و پرونده آقاجان را تا قبل از اشغال متفقین بیرون کشیده بود.

آن زمان آقاجان یک مباشر ساده بود برای املاک شاهنشاهی حوزه‌ی «سوادکوه». جوان بود و سوار بر اسب کهرش ده به ده می‌رفت. از «گدوک» سرازیر می‌شد تا «چای‌باغ».‌ از «اتو» و «لاجیم» راه می‌افتاد و «کردآباد» و «زیراب» و «کلنیج‌ کلا» را دور می‌زد تا « آلاشت» و «انن» و «چرات».‌ محله به محله سرک می‌کشید تا زمین‌های مرغوب را نشان کند. به آبادی که می‌رسید از اسب پیاده نمی‌شد. همان بالا می‌نشست و با تعلیمی فرنگی‌اش روی چکمه‌ها آرام ضرب می‌گرفت تا اهالی جمع شوند. بعد دفتر و دستک‌اش را بیرون می‌کشید و جوری سرش را توی کاغذها فرو می‌کرد که انگار دارد حساب پرونده پرونده‌ی آخرت اهالی را می‌رسد. مردها پیشش صف می‌کشیدند، زن‌ها آن عقب‌تر به دیوار تکیه می‌زدند و بچه‌ها دور اسب‌اش می‌چرخیدند. پیرترها تنباکو چپق چاق می‌کردند. میان‌سال‌ها با ترس و لرز منتظر دستور می‌ماندند و جوان‌ترها حسودی می‌کردند به اسب و سوارش. ‌زن‌ها نگران خالی ماندن انبار در فصل سرما بودند و دخترک‌ها گونه‌هایشان سرخ می‌شد از شرم رازهای مگویی که با دیدن آقاجان در هزارتوی قلب‌شان پنهان می‌کردند. این‌ها را خانم‌جان برایش تعریف کرده بود که آن زمان خودش یکی از همان دخترک‌ها بود.

آقاجان دست روی هر زمینی می‌گذاشت، انگار خود اعلی‌حضرت اراده کرده بود. اوایل یک چند نفری مقاومت کرده بودند، اما وقتی برای پی‌گیری عریضه‌هاشان رفتند و هیچ‌وقت برنگشتند، دیگر حتی در خفا هم کسی گلایه نکرد. همه باور کرده بودند که باد و پرندگان هم نجواهای پنهان را به گوش مباشران اعلی‌حضرت می‌رسانند.

فقط یک بار که خانم‌جان هم همراهش بود، از حاشیه یکی از روستاهایی می‌گذشتند که بیشتر زمین‌های مرغوب‌اش را آقاجان بالا کشیده بود. در راه به پیرزنی رسیده بودند که کنار جاده ایستاده و با چشمانی خاکستری و بی‌روح به گاری آن‌ها خیره شده بود. همان‌طور که گاری آرام‌آرام از کنارش رد می‌شد پیرزن گفته بود «این زمین‌ها نفرین‌ شده‌اند. زمینی را  که به رنج کاشته شود، نمی‌شود به‌زوربه زور تصاحب کرد. دودمان ظالم می‌سوزد». از آن روز، ترسی به جان خانم‌جان افتاد که تا پایان عمر هیچ‌گاه رهای‌اش نکرد. همیشه انتظار اتفاقی شوم را می‌کشید؛ بلایی که دودمانش را بسوزاند. نذر و نیاز می‌کرد، قربانی می‌داد، خون می‌ریخت و به پیشانی پسرهایش می‌مالید، اما هیچ‌وقت آرامش پیدا نکرد.
...

سال‌ها بعد ورق برگشت و رعایا «ملت» شدند. دولت به فکر سر و سامان دادن به املاک پهلوی‌ها افتاد و از آن به بعد آقاجان هیچ‌وقت سر راحت به بالین نگذاشت. اول فقط قرار بود زمین‌های سلطنتی را به صاحبانشان برگردانند، اما کم‌کم معلوم شد که پای خیلی‌های دیگر وسط است؛ خیلی‌هایی که شاید هر کدام برای خودشان در گوشه‌ای از این ملک «سایه سایه‌ی همایونی» بودند و حالا به صرافت افتاده بودند تا به هر شکل ممکن چوب لای چرخ تحقیقات پلیس بگذارند. مشکل آقاجان اما بیشتر از بقیه بود...» (بازی‌های مردانه، آرمان امیری، نشر چشمه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر